تاکسی شکلاتی
امروز صبح سوار تاکسي اي شدم که قبل از سوار شدن از من خواست روي درب را بخوانم که نوشته بود با لبخند وارد شويد بعد قانون ماشين را گفت که در اين تاکسي صبحانه داده مي شود که اگر جلو بنشيني بايد لقمه درست کني لذا اگر سختت است عقب بنشين

تجربه اي متفاوت و بسيار جالب بود اين راننده اسم تاکسي خود را تاکسي شکلاتي گذاشته بود و بي دريغ و کاملاً بي غل و غش و بي تکلف به مردم محبت مي کرد و در همان چند دقيقه تا مقصد بين خودش و مسافران يک جريان انرژي مثبت و محبتي ايجاد کرد

در ابتدا يک شکلات به مسافران تعارف مي کرد وسپس با برگه اي مسافراني را که براي اولين بار سوار اين تاکسي شده بودند با اهداف و چگونگي کارش آشنا مي کرد سپس دو عدد دستکش يکبار مصرف به مسافر جلويي ميدادتا براي همه لقمه بگيرد ظاهراً وقت ناهار هم ناهار مي دهد

جالب است که نه تنها کرايه را مثل بقيه راننده ها مي گيرد بلکه هيچ مبلغ اضافه اي هم نمي گيرد ظاهر تاکسي و خودش و نظافت سفره وادب راننده وخلاصه همه چيز طوريست که با هر روحيه اي وارد مي شوي به او اعتماد مي کني و مثبت تر مي شوي

در هر حال جاتون خالي صبحانه اي دلپذير صرف کردم (بربري تازه با خامه عسل - البته چاي هم اختياري بود) اين تجربه زيبا نشان داد هر انساني ميتواند در سطح خودش هدفي متعالي گذاشته و در حد خود بکوشد تا بر ديگران تاثير مثبت بگذارد .و لزومي ندارد ما همه چيز را با ديد منفي نگاه کنيم.

کنجکاوي ام باعث شد که در اينترنت سرچ کنم . مطالب جالبي ديدم از آنجا که مي دانم هنوز مثل من سلامت و بي غل و غشي موضوع را باود نداريد توصيه مي کنم لينک پيوست را مطالعه کنيد. باشد که ما هم از اين راننده خوب ياد بگيريم
http://www.babakhabibi.com/wp-content/uploads/2011/06/taxi_shokolati.jpg

مطلب اینک:

دونم تا حالا چند بار سوار تاکسی شدین و از برخورد راننده محترم، دلخور شدین، بهتون بر خورده یا شایدم حرفتون شده. ولی اگه مثل من شانستون زده و سوار تاکسـی شکلاتی شدین، که لذت خوندن این مصاحبه براتون دو چندان میشه. دیگه بیشتر از این منتظرتون نمی ذارم، چون میدونم که دلتون واسه مصاحبه های ما تنگ شده و ( چشم غرّه ) خیله خٌب بابا! شوخی کردم!

این شما و این هم آقا مجتبي، صاحب تاکسی شکلاتی:

- لطفاً خودتون رو معرفی کنید.

من مجتبی میرخوند چگینی هستم و 39 سال سن دارم. ازدواج کردم و دو فرزند

به نام های الهه ناز 2 ساله و غزاله راز 7 ساله دارم. ( آخرای مصاحبه بود که

متوجه شدیم آقا مجتبی یه دو قلو هم تو راه دارن!)

- تحصیلاتتون در چه سطحیه؟

راستش من تحصیلاتم زیر دیپلمه. با اینکه هوش خوبی داشتم اما به دلیل فوت پدرم و افتادن خرج خانواده رو دوش من، که پسر بزرگ خانواده بودم، نتونستم به تحصیلاتم ادامه بدم.

- تاکسی شکلاتی چه جوری به وجود اومد؟

من مغازه داشتم و لاستیک می فروختم اما ورشکست شدم و تاکسی گرفتم. هفته های اول برام خیلی سخت بود، داشتم عذاب می کشیدم. از راننده های تاکسی گرفته تا مسافرا، همه عصبی و ناراحت بودن و با موج منفی اونا منم تا شب عصبی بودم و خسته برمی گشتم خونه. تصمیم گرفتم تو دنیای کوچیک خودم متفاوت باشم. این بود که یه جعبه شکلات گذاشتم تو ماشین و هر مسافری که سوار میشد بهش تعارف می کردم. دیدم جواب میده. مسافرا اولش اخماشون تو همه اما بعد از اینکه شکلات برمی دارن و باهم صحبت می کنیم روحیشون عوض میشه. از اینجا بود که تاکسی شکلاتی به وجود اومد و من الان 12 ساله که مشغول این کارم. یه ویژگی دیگه این تاکسی هم اینه که برعکس همه ماشینا بوق نداره.

- چی شد که اسمش رو گذاشتید تاکسی شکلاتی؟

چند روزی میشد که این کارو شروع کردم که یه روز دختر دانشجویی مسافرم شد و ازم دلیل کارم رو پرسید. منم ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از اینکه داستان رو شنید بهم پیشنهاد کرد که اسم این تاکسی رو بذارم تاکسی شکلاتی. گفت یه روز میاد که این اسم فقط مختص خودت میشه و همه جا این تاکسی شناخته میشه.
تاكسي شكلاتي


- هدف اصلیتون از این کار چیه؟

تنها هدف من اینه که بتونم برای چند لحظه ام شده لبخند رو به لبای مردم بیارم. دلم می خواد مردم متفاوت بودن رو یاد بگیرن. یاد بگیرن که تو هر صنفی که هستن می تونن این کار رو به نوعی انجام بدن. اینطوری هر کسی اگه بخواد باهاشون حرف بزنه و مشکلی رو در میون بذاره، بدون هیچ ترسی اینکار رو انجام بدن و حرفشون رو بزنن. من همیشه می گم اگه میم مشکلات رو برداریم میشه شکلات.

- راجع به دفترچه های شکلاتیتون برامون بگید.

همون روز وقتی اون خانم این پیشنهاد رو داد، با خودم فکر کردم چقدر خوب میشه اگه من یه دفترچه بذارم تو ماشین و از مسافرا بخوام تا نظراتشون رو برام بنویسن. هر مسافری که وارد ماشین میشد بهش شکلات تعارف می کردم و می گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. بعد بین راه ازشون می خواستم تا هرچی دوست دارن برام بنویسن. خودمم شب که بر می گردم خونه تو یه دفترچه دیگه تمام خاطرات اون روز رو می نویسم.

- در این 11 سال چند تا دفترچه پر شده؟

تا الآن 115114 نفر برام خاطره نوشتن که نزدیک به 260 تا دفتر شده. دفترچه های خودمم تا الان1300 تا شده.

- ما شنیدیم تو تاکسی شکلاتی، فقط شکلاتِ خالی نیست! درسته؟

بله، بعد از یکی دو ماه آبمیوه رو هم بهش اضافه کردم. البته اوایل خیلی اعتماد نمی کردن. خب حقم داشتن، نباید به همه اعتماد کرد اما میشه برای احترام برداشت و نخورد... بعد از اون صبحانه و نهارم اضافه شد.

- تا حالا تو دردسر افتادین؟ مسافری بوده که از رفتار شما بترسه؟

بله، خیلی از موارد پیش اومده. اما جالب ترینش موقعی اتفاق افتاد که تازه شروع کرده بودم به آبمیوه دادن. غروب بود و فقط یه خانم مسافرم بود. بهش شکلات رو تعارف کردن و گفتم به تاکسی شکلاتی خوش اومدید. پشت چراغ قرمز بودیم که پرسیدم: آبمیوه میل دارید؟ هنوز جمله من تموم نشده بود که
اون خانم جیغ کشید و از تاکسی پیاده شد. همه هاج و واج نگاه می کردن و می پرسیدن
چی شده. سه روز بعد اتفاقی همون خانم با همسرش سوار ماشین شد. مثل همیشه
پذیرایی رو شروع کردم. اونا شک داشتن که من همون راننده ام. همسر اون خانم
ازم پرسید که چرا این کارو می کنم. منم براش توضیح دادم و مجلات و روزنامه
هایی رو که با من مصاحبه کرده بودن رو نشون دادم. بعد ازم پرسید تا حالا
مسافری داشتی که خیلی از رفتار شما ترسیده باشه؟ میشه آخریش رو برامون
تعریف کنی؟ منم ماجرای اون خانم رو تعریف کردم، غافل از اینکه اون خانم
همون موقع تو ماشینم بود. ازم پرسید اگه اون خانم رو ببینی می شناسیش؟!
گفتم نه من خیلی به چهره مسافرام دقت نمی کنم، مخصوصاً اگه خانم باشن.
گفت اون خانم الان دوباره مسافر شماست و از شما معذرت میخواد. از تعجب زدم رو ترمز! خیلی خوشحال شدم. خیلی دلم می خواست دوباره اون خانم رو ببینم و براش
توضیح بدم.

- خانوادتون با این موضوع چطور برخورد کردن؟

من وقتی ازدواج کردم، سه سال بود که این کار رو شروع کرده بودم. همسرم اوایل به شدت با این کار مخالف بود. می گفت تو از حق خانوادت میزنی و میدی به بقیه. منم بهش می گفتم رزق و روزی ما دست خداست. اما قانع نمیشد. تا اینکه با هم رفتیم و سوار تاکسی های مختلف شدیم. اون روز دید که راننده ها با مسافرا چطوری رفتار می کنن. از همه راننده ها پرسیدیم که روزانه چقدر در میارن. اینطوری شد که ما یه جعبه شکلاتی درست کردیم و قرار شد من یه مبلغی رو روزانه به خونه بیارم. همسر من از اون روز به بعد نه تنها قانع شد بلکه تو این کار به من کمک می کنه. بیشتر موفقیت من در این سال ها به دلیل حمایت های بی دریغ همسرم و همدلی و همکاری ایشونه. هر شب وقتی برمی گردم خونه باهم خاطرات اون روز رو می خونیم و لذت می بریم.

- شما، رو در تاکسیتون نوشتید " لطفاً با لبخند وارد شوید". میشه برامون راجع بهش توضیح بدین.

من دیدم خیلی از مسافرا با اخم و ناراحتی وارد تاکسی میشن و با شکلات و آبمیوه و اینجور چیزام اخماشون باز نمیشه. واسه همینم رو در ماشین نوشتم لطفا با لبخند وارد شوید و تا این جمله رو نخونن نمیذارم سوار بشن! بعضیا تعجب می کنن و میگن: مگه شما این مسیر رو نمیرید؟ منم میگم: چرا میرم اما اول اون جمله رو بخونید و بعد سوار بشید. از همون جاست که استارت خنده زده میشه!

- هزینه این تاکسی چقدره و چه جوری تأمین میشه؟

تقریبا روزی 20000 تومان هزینه می کنم که میشه ماهی 600000 تومان. خیلی از مسافرا هستنکه دوست دارن تو این کار سهیم باشن. اما من همیشه می گم هزینه این تاکسی رو خدا میده. حتی اگه شما کرایه من رو میدید این خدا بوده که شما رو وسیله قرار داده تا روزی من تأمین بشه. من از مسافرام حتی یک ریال هم اضافه نمی گیرم و از هیچ کس هم توقع ندارم. حتی اگه مسافری باشه که واقعاً پول نداشته باشه من ازش کرایه نمی گیرم.


http://www.pic.iran-forum.ir/images/sl43jxogrdzvj1h2fz6.jpg

- یکی از شیرین ترین خاطراتتون رو تعریف کنید (حتماً بخونيد).

اکثر خاطرات این تاکسی شیرینه، اما الان یکی که همیشه تو ذهنم هستش رو براتون میگم. یه روز یک آقایی وقتی خواست سوار ماشین من بشه بهم گفت: من پول ندارم. من سوارش کردم و مثل همیشه پذیراییم رو شروع کردم. وقتی به مقصد رسیدیم ازش پرسیدم کجا می خواد بره و برای ادامه مسیرش بهش پول دادم. ازم قبول نمی کرد. گفت آقا من گدا نیستم. سوار یه تاکسی شخصی شدم و همه پولهام رو ازم دزدیدن، شماره حسابت رو بده تا برات پول بریزم. من گفتم اگه می خوای پول رو برگردونی، وقتی به یه آدمی برخوردی که مطمئن بودی واقعا محتاجه و کمک می خواد، این پول رو بده بهش. اون مسافر تشکر کرد و رفت. یکی از مسافرا از رفتار من خیلی تعجب کرده بود. بهم گفت آقا شما چرا این کارو می کنی؟ شما نه تنها از اون آقا پول نگرفتی و پذیرایی کردی، بلکه بهش پولم دادی! فکر نمی کنی این کار برای یه راننده تاکسی زیادیه؟ جواب دادم: خدا از یه جای دیگه می رسونه. اون آقا متقاعد نشد و معتقد بود که من دارم در حق زن و بچم ظلم می کنم. بهش گفتم همه ما رو خدا آفریده، پس خودش روزیمون رو هم فراهم می کنه. من برای خانوادم کم نمیذارم و همه امکانات رو براشون فراهم می کنم. وقتی به دم منزلش رسیدیم. گفت من کرایم رو نمیدم! برو از خدا بگیر. گفتم اگه پول نداری به سلامت ولی اگه پول داری و نمیدی هم تو این دنیا و هم تو اون دنیا مدیونی، چون داری حق خانواده من رو می خوری. درسته خدا روزی رسونه، اما اون تو رو وسیله قرار داده تا خرج زندگی من تأمین بشه.

اشک تو چشماش جمع شد. گفت همین جا وایسا، الان برمی گردم. چند دقیقه بعد با شربت و شیرینی برگشت. یه پاکت بهم داد و گفت اینو تو خونه با خانوادت باز کن. تو این چندتا شعر زیباست که می خوان بهت هدیه کنم. وقتی به خونه برگشتم، دخترم پاکت رو باز کرد، توش 16 فقره چک پول 50000 تومانی بود و داخل پاکت نوشته بود: "این را من
نداده ام، این را خدا به تو، خانواده ات و جعبه شکلاتیت هدیه داده است." شمارش رو از دفترچه پیدا کردم، بهش زنگ زدم و دلیل کارش رو پرسیدم. گفت: تو به من ثابت کردی که خدا وجود داره، پشت تلفن گریه می کرد. من همیشه خدا رو تو پول می دیدم اما تو به من نشون دادی که خدا از رگ گردن هم به ما نزدیکتره و همیشه همراه ماست... .

- بزرگترین آرزوی شما چیه؟

آرزوی قلبی من اینه که همه مردم شاد باشن و دستشون جلوی نامرد دراز نشه. دلم می خواد همه باهم مهربون باشن. همدیگر رو خواهر و برادر هم بدونن. همون طور که من وقتی خانمی سوار تاکسیم میشه اون رو خواهر خودم میدونم و از حقش دفاع می کنم و همونطور که آقایون رو برادر خودم میدونم و باید همیشه یار ویاورش باشم بهش کمک کنم. دلم می خواد همه همین حس رو نسبت به هم داشته باشن. اما بزرگترین آرزوم اینه که یه روز بتونم در سر تاسر تهران شعبه های تاکسی شکلاتی رو راه اندازی کنم. تاجایی که هیچکس دلش نخواد با ماشین شخصیش بیاد بیرون. مطمئن باشید یک روز این کار رو می کنم. چون بهش باور دارم و معتقدم انسان ها با باورهاشون زندگی می کنن.

- چندتا از جمله هایی که مسافراتون نوشتن و روی شما تأثیر گذاشته.

هیچ وقت خودتان را آتش نزنید، چون دیگران از سوختن شما لذت می برن.

بزرگترین اقیانوس آرام است، آرام باش تا به بزرگی برسی.

- سخن آخر.

رحمت خداوند برای همه بندگان از آسمان می بارد، مشکل نگرفتن این رحمت، از خداوند نیست، از ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفتیم! و همون طور که کوروش کبیر میگه:" باران می بارد و ظرف های خالی را پر می كند، هرگز نپرسید این کاسه های خالی از آن کیست! "

داستـان عبـرتانگیـز یـک ازدواج نامـوفق

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


زمانی که پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج کنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افکارم را به زبان می‌آورد. افکاری که مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول کرده بود، برای همین کانال تلویزیون را عوض کردم، اما به جای این‌که به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم. مادرم که چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا… خوشبخت شی مادر! پدرم هم سرتکان داد: بله… اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!

و همه از این شوخی خندیدند جز من که مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود که مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی که یک تنه بچه‌هایش را بزرگ کرده و نصف دنیا را هم با پولی که از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم که بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود که دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌کشیدم و خودخوری می‌کردم. تازه در شرکت تعمیرات کامپیو‌تر با یکی از دوستانم شریک شده بودم. به گذشته که نگاه می‌کردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت کنکور قبول شدم و در دانشگاه هم کار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌کردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم که همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.

به خودم که آمدم کارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سرکار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تک مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌کردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فکر می‌کردم اما رویم نمی‌شد به کسی چیزی بگویم. اما حالا که دوستانم همه ازدواج کرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح کرده بودند باید تکانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.

روز خواستگاری نمی‌خواستم لباس نو بپوشم نمی‌خواستم کسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را کرده بود توی یک کفش که باید کت و شلوار طوسی‌ام را بپوشم. می‌گفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم …

در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود که یک بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ که پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر می‌‌خواهی مادرش را ببین!

مادرم سبد بزرگی از گل‌های ارکیده گرفت، که پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی می‌زد: ما که نباید خودمونو چیزی که نیستیم، نشان بدیم.
فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید کرد.

فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره که از همین اول… بعد توقعاتشون می‌ره بالا.
مادرم به فریده چشم غره‌ای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ کدام حرفی نزدیم…

خانه آنها بزرگ‌تر و مجلل‌تر از آن بود که گمان می‌کردم. منزل ویلایی با سقف کج شیروانی و یک حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دست‌هایم سنگینی می‌کرد همین طور عرق می‌‌ریختم با این‌که هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم کفش‌هایمان را دربیاوریم خانم اسعدی که زنی درشت اندام و خوش‌چهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!

در سالن آیینه‌کاری نشستیم و خدمتکار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف می‌زدند، از استعفای فلانی از اضافه‌کارو… و من معذب‌تر از آن بودم که به آینده فکر کنم، نمی‌دانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا… حدود ۱۰ دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی کرد.

من در همان نگاه کوتاهی که به او انداختم، دلم لرزید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی که این طرف و آن طرف می‌دیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم که می‌گفت او علی‌رغم ثروت به پول اهمیتی نمی‌دهد باعث شد که… نمی‌دانم… هرچه که بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و… او دانشجوی تغذیه و پنج سال کوچک‌تر از من بود. متین و موقر به نظر می‌آمد. حتی متوجه نشدم یک بار سرش را بلند کند و به من نگاه کند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نکردند که به اتاقی دیگر برویم و صحبت‌های اولیه را بکنیم برخلاف چیزهایی که درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان که بعد از یک ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی کردیم یک دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا کسی را بپسندم، این آنها هستند که باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیک بود فنجان چای به زمین بیفتد.
در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام کرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.

مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا می‌خوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم می‌ریزم یا شما؟… چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نکشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟
- تو اینا رو نمی‌شناسی. خیلی خونواده سطح بالائین… جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع کردن؟
همه ساکت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم که در صندلی جلو کنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی می‌کرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی که در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من… من موافقم!

یادم می‌آید تا دو روز بعد که مادرم با من صحبت کرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس می‌کردم نمی‌توانم جلوی احساسی را که در دلم شکفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار کننده از ازدواجم با مرجان مدام فکر می‌کردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود که او بخواهد با من زیر یک سقف زندگی کند آن هم من که نمی‌خواستم دستم را جلوی پدرم دراز کنم و می‌خواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانه‌شان برویم و حالا هم…

اما مادرم که چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت کردند تا هم من با مرجان صحبت کنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود که اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را دوباره پیدا کردم. آنها از اول من را پسند کرده بودند با این‌ که می‌دانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و…

حالا که به آن روزها فکر می‌‌کنم، می‌بینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمی‌توانست باشد.

روز مهمانی که برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیم‌ساعت در اتاق او با هم صحبت کردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است که روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشکی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش می‌ریخت. گفت که خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و دارایی‌اش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد که مرد زندگی‌اش به خاطر او چه کارها می‌کند. (حاضر بودم هرکاری بکنم) آن شب خاطره‌ انگیزترین شب زندگی‌ام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.

بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای این‌که نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه کارها بکنم او را به رستورانی گران‌قیمت بردم و حسابی ولخرجی کردم. به خودم می‌گفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی کرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم کنم که در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نکشد. در صحبت‌هایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا می‌شدیم اما من فقط متوجه می‌‌شدم با این‌که کار ما دارد کم‌کم به سرانجام می‌رسد اما خیلی دور از دسترس به نظر می‌آید و هر کاری به عقلم می‌‌رسید کردم. با یکی از دوستانم مشورت کردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل می‌‌خریدم. که او فقط با یک مرسی خشک و خالی آنها را قبول می‌کرد. تازه داشتم معنی زندگی را می‌فهمیدم، من و او در کنار هم زندگی خوبی پیدا می‌کردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگی‌مان را درو می‌کردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی می‌کردم که نمی‌خواستم به چیز دیگری فکر کنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت و ما به وصال هم می‌رسیدیم.

چند شب بعد که مادرم مطرح کرد مهریه را هزار سکه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نکردم آن قدر سرمست موفقیت بودم که حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان کم است. اما لبخند روی لب‌های من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق کرده فریده و پدرم روی لب‌ها خشک شد.

فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چه‌تان شده؟ ‌
پدرم که به ندرت عصبانی می‌‌شد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.

سر همین جریان برای اولین بار دیدم که بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها که در تمام این سال‌ها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد کشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام کرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت می‌کنی… خانم اسعدی مگه کیه که این قدر سنگش را به سینه می‌زنی؟

مادرم داد زد: کیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید کاری واسش بکنیم؟ که آبروشون حفظشه؟ که سرشکسته نشن… تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون می‌کنیم.

انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم می‌خواست هر چی مرجان می‌‌گفت همان می‌شد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی می‌گرفتیم، یک بار که به خانه‌مان آمده بود، احساس کردم که جور خاصی به اسباب و اثاثیه‌مان نگاه می‌کند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ کردم و مبلمان نو تهیه کردم.

روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به کناری کشید و گفت که خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریکا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سکه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمی‌دانم عقلم را از دست داده بودم که وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام کردم دو هزارسکه مهر مرجان می‌‌کنم و بی‌توجه به چهره‌های رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا کردم.

اما نمی‌دانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یک دفعه عوض شد بدون هیچ پرده‌پوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. کمتر سعی می‌کرد مرا ببیند، وقتی می‌دید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد می‌گرفت. به من می‌‌گفت چرا این قدر بلند می‌‌خندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمی‌کنم. چرا کارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم می‌کند و بهتر است بعد از جشن عروسی کاملا با همه قطع رابطه کنیم. دنبال خانه که بودم هر بار، هر جایی را که انتخاب می‌کردم ایراد می‌گرفت یکی آفتاب‌گیر نبود و دیگری طبقه آخر بود… آخر گفت چه طور است اصلا ‌در خانه خودشان با مادرش زندگی کنیم؟ هم مادرش تنها نمی‌ماند هم جای آبرومند می‌‌مانیم.

من برای این‌که او را از دست ندهم با هر چه می‌گفت موافقت می‌‌کردم. اما پنهانی سیگار می‌‌کشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی که می‌افتادم، پشتم می‌لرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور که مرجان برنامه‌ریزی کرده بود کم کم پانزده میلیون خرجمان می‌‌شد مجبور بودم قرض کنم. دیگر یادم ‌نمی‌آید روزها چه طور می‌آمدند و می‌‌رفتند. با شریکم حرفم شد و از محل کار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد کرد همراه دایی‌اش به آمریکا برویم یا توی شرکت عمویش کار کنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس می‌‌کنم از آن کسی که بودم خیلی فاصله گرفته‌ام و فریده یک روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان کرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟

لاغرشده بودم و زیر چشم‌هایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب می‌کنه بعد تو…
کلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست می‌‌گفت این دقیقا همان اتفاقی بود که داشت برای من می‌افتاد. من از شخصیت اصلی‌ام دور شده بودم، چون همه کارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب می‌کرد تا به چیزهایی که می‌خواست برسد و من هم به خاطر علاقه‌ای که به او داشتم قبول می‌‌کردم.

فریده وقتی سکوت مرا دید پدرم را صدا کرد. آنها مدام حرف می‌‌زدند توی صحبت هم می‌پریدند تا مرا متوجه وضعیتم کنند. این طور که آنها می‌‌گفتند من مردی تخریب شده بودم که به جای رشد کردن در این مدت کم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ ‌زندگی که هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع می‌شد چه نتیجه‌ای می‌داد؟ مرجان که مدام مرا تخریب می‌‌کرد تا از نو چیزی که می‌خواست از من بسازد اگر من همان چیزی که او می‌خواست نمی‌شدم چه کار می‌کرد؟ رهایم می‌کرد؟

عصر همان روز خجالت را کنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم که بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! کاملا متوجه شدم که مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پرکرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این‌ که مطابق میلش رفتار نکرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد که گوشی را گذاشت.

تا چند روز بعد که مدام با خودم کلنجار می‌رفتم چه کار کنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت کردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شده‌ام. مرجان به تلفن‌هایم جواب نمی‌داد. مادرم یک روز عصبی و برافروخته از سرکار آمد که چی شده و من چه کردم و چرا دارم همه چیز را به هم می‌ریزم… شب در خانه ما قیامتی به پا شد که بیا و ببین. من مثل آدم‌های مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون این‌که بتوانم کاری بکنم. احساسم جریحه‌دار شده بود. یک کلمه حرف من که مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریک کشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد می‌‌زدند… خانواده‌ از هم پاشیده شده بود.

و آخر همان هفته اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد فهمیدیم که مرجان مهریه‌اش را اجرا گذاشته است دوهزار سکه طلا. حکم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه می‌‌کرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نکردین… چرا؟ ‌چرا؟

مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم با‌هاش عقد کردم و می‌خواستم ببینم برای من چی کار می‌‌کند، که نکرد!

این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد کرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد کردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمی‌دهم. مثل آدمی بودم که دارد غرق می‌شود، اما به یک پر می‌آویزد. تا به خودم بیایم پشت میله‌های زندان بودم با آینده‌ای تاریک و مبهم، با خانواده‌ای دردمند و مضطرب با این سوال که این چه طور زندگی بود که دو نفر به جای این‌که با هم همه چیز را بسازند هرچه را که دارند نابود می‌کنند ...